وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

وقتی من بچه بودم

عاشق این سه تا عکسم.. وقتی اون ماهیه رو دیدم رفتم نگاشون کردم خوشم اومد گفتم بزارم تو وبم از بچه گی هام اونجایی که لباسم سبزه اداره ی بابامه توی بوشهر .2 سالگی اونجا هم منم وقتی ده ماهم بود و زهرا دختر عموم که یک سال و نیم ازم بزرگتره و دلم خیلی براش تنگ شده و اونجایی که لباسم قرمزه دو سه سالم بود رفتیم عسلویه (کنار کنگان-بوشهر)و همونجایی که من وایستادم به پالایشگاش اضافه شده و همونجایی که هستم به قول بچه گی هام یه دونه چوب کبریت بزرگ گازی هست که هیچ وقتم خاموش نمیشه هههه   امروز حس مطب گذاشتنم گل کرده بای بای  ...
21 فروردين 1393

سرتاسر بهاریــــــــــــــــــــــــــــ❤

سلامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با کشش زیاد به اندازه نبودم امید وارم که امسال سال خیلی خوبی براتون باشه..اگه بخوام راجب تبریک عید بگم طول میکشه پس فقط میگم امید وارم به ارزو هاتون همراه خانواده و سلامتی برسین!! باید بگم این مطلب چند بخشیه که هر بخشش یه مطلب اولیش تعطیلات عید: خوب باید بگم تعطیلات خوب بود..ولی چون دختر عموم زهرا از تهرانن نیومد همچین که بگیم خیلی خیلی خوش گذشتم نبود.. خیلی دلم براش تنگ شده امیدوارم خرداد بیان.ولی تیکه خوبش هفته بدر برفی بود که رفتیم ..خیلی خوش گذشت بادو یک متر و خوردی برف اومده بود.یه عالمه تیوپ سواری کردم... از هش...
21 فروردين 1393

پست تصویری

سلامـــــــــــــــــــــ اینم پست تصویری که خیلی وقت بود میخواستم بزارم ************************** اول این عکس سینا بود که خیلی دوسش دارم   یه عکس از طبیعت(روز سیزده بدر)   جاییه که ما بهش میگیم کلزا و اینجاها خیلی زیاده    این عکسیه که از طبیعت گیلان گرفتم و خیلی دوسش دارم   این عروسکی رو که میبینید یک یادگاری بزرگ از بوشهر...بیشتر از 15 بار با من راه بوشهر تا گلستان رو طی کرده..فکر کنم سوار هواپیما هم شده و من خیلی دوسش دارم.   هدیه ای که دریافت کردم و خیلیــــــــــــــــــ دوسش دارم   مدلی که فاطمه دختر داییم برای عیدی دادن درست کرده   ...
21 فروردين 1393

دراستانه ی 93

سلام به دوستان خوبم ..امید وارم دم عیدی حالتون خوب خوب باشه اول شروع میکنم از روز اخر مدرسه زنگ صف که خیلی خوب اهنگ نوروزی گذاشته بودند و یکی برگشت گفت کی میتونه این جمله رو 3 بار بگه؟فقط دست من بالا رفت.گفت تند تند باید بگی منم اینقدر تند گفتم که خودش بیچاره قاط زد.هههه یه رو کم کنی از دبیرستانیا کردم مشت...3 زنگ اول که در حد فیفا پشیمون بودم چرا رفتم مدرسه ولی زنگ اخر دبیر فیزیکمون رفت و مانم رفتیم تو حیات پشت نمایشگاهمون که اصلا تو دید نیست ..به عبارتی پاتوق دست زدیم..اهنگ خوندیم نمایش نامه و حتی شعر عمو پورنگ و خلاصه خیلی خوش گذشت که یه دفعه مدیر منو صدا کرد(منم گفتم حتما صدا ها رو شنیده و پدرمون در میاره بد بخت شدیم رفت)همه بچه ها...
28 اسفند 1392

افتابی به رنگ سفید

سلامی به قشنگی دیدن شکوفه رو درخت وغم از دست رفتن بانوی عالم خوب این  روزا حالم خوبه ...جدا از یکشنبه که گند خورد به اعصابم... دیدم همه چی رو 20 شدم ماهیانه الا انشا.. بعد دیدم فاطمه پ کل فارسی هاشو گرفته 20!! بد تر از اون فاطمه س هم که همه چی شو گرفته 20 مثل همیشه تا یکم نمرش بالا تر میره خود نمایی میکنه ..از دبیر فارسی پرسیدم مشکلم چیه..گفت 2 نمره کم کردم واسه تند خوندنت(ناخوداگاه من و بابام خیلی تند حرف میزنیم به طوری که بیشتر دوستای دو رو بر و صمیمیم مثل مریم و محدث حرفامو میفهمن... و یک خبر که خیلی خوشحال شدم این بود که یک نظر خصوصی از دبیر زیست شناسی عزیزم گرفتم که ناراحتیام از ذهنم پرید...خداییش ذوق مرگ شده بودم... ...
24 اسفند 1392

بی او هرگز...

سلام به دوستان خوبم با نارحتیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خیلی زیاد دیگه چی از این بد تر بود یادتون میاد روز اول وقتی  که وارد کلاس شد چه قدر ترسیده بودم... فکر میکردم پدرمو در میاره... حتی ازش بدم میومد... چند روز بعد...عاشق درسش شدم عاشق زیست عاشق زندگی با چشم باز عاشق دبیرم...ولی.... شنبه زنگ اخر یک لحظه کپ کردم... خانوم سعیدی گفت دیگه کلاس مارو نمیگیره... یه عده میگن حتی شاید بخواد از این مدرسه بره... و اینجا که هیچی جز اشک ریختن ارومت نمیکنه ..اشک ریختنم ارومت نمیکنه... ولی جز گریه کردن دیگه راهی نداری که... زنگ اخر که زیست داشتیم اروم اروم اشک ریختم واسه خانوم سعیدی...اصلا...
11 اسفند 1392

روز های اسفندی

سلام... دارادادام بالاخره پست تصویریم رو براتون اماده کردم..از روز برفی تا کار های سینا و اعصاب خوردی هاش .عکسا ادامه ی مطلب حالا امروز رو بگم...ما سر این ماکتت زبان با هم به تفاهم نمیرسیدیم...هی میوفتاد عقب اخه هر کی میگفت با یه چیز درست کنیم...بعد امروز بعد کلی زحمت اوردم بعد دبیر زبانمون با کمال پر پرویی گفت : این رو درست کردن واقعا که!!!منکه به این بیست نمیدم چون کارتون زیاد تلاش کرده به چشم نمیاد گروهتون باید دوتا ماکت درست کنه...عجب ادم بی چشم و رویه این.... هیچی دیگه ما گردی های انگور رو درست کردیم بردیم دادیم خونه اواشون ..اوا هم مخیواد حروف انگیلیسی رو درست کنه..   حالا اتفاقاتی که تازگیا رخ (هههه)داده ...
4 اسفند 1392

من برگشتم.

سلام برگشتم با یه پست خوب شااااید خوب خوب تازگی ها برف اومد  و من خیلی خوشحال شدم.ولی دو هفته هم که اینترنت نداشتم. تا چند روز پیش هم هوا بهاری شد و بود و الان بارون میاد. مدرسه هم هست.ایدا خیلی حرصم میده سر ماکت زبان و فارسی و عربی خیلی گیر کردم. مدرسم با تیوپ و رنگ یک چیزایی درست کرده نگو !!!از هر چی وسایل دور ریختنی کلی چیز درست کردیم. امتحان ریاضی دادم که از الان یه غلط خودمو میدونم.اقای حبیبی گفته چهار شنبه نفری یه بسته دستمال کاغذی بیارید دستمال مدرسه کرایه گریه های شما نمیشه!!!خیلی طولانی بود و من سر وقت کم اوردن بی دقتی کردم. یه ازمون پیشرفت تحصیلی دارم که بایدد بشینم بخونم.  مدرسمون به لب تاپ ها کم تر گیر م...
28 بهمن 1392