وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

مردمان اطراف ما!

1393/5/23 19:10
نویسنده : سوگند ❤سپیده
594 بازدید
اشتراک گذاری

سلامــــــــــــ

امشب عروسی داریم که با اتفاقات الان بزاریم برای پست بعد ایشالله..

ولی مهم ترین اتفاق اینه که...شخص بنده دندونامو ارتودنسی کردم..خندونک

به این نتیجه رسیدم که توی شهرمون که خوب خداییش شهر خیلی قشنگ و طبیعت فوق العاده ایه..

یه سری ادما خیلی نا امید زندگی میکنن...

به خصوص ادمهای اطراف من تا اونجایی که دیدم..

به جای قشنگی ها دنبال بد بختی ها میگردن و این اصلا خوب نیست...

مگه ادم چند بار زندگی میکنه؟و از ناراحت بودن چی حاصلش میشه؟!؟!

نکته دوم اینکه به معنای واقعی فهمیدم که از هر دو طرف خانواده کسی قبولم نداره...حتی یه ذره!

من میزارم پای اینده ای که میاد..و من داخلش موفق تر از همیشه ظاهر میشم..

خیلی بهم بر میخوره وقتی بهم میگن کی میخوای بزرگ شی یا اینکه تو داخل رویا زندگی میکنی..خیلی زیادم بهم بر میخوره...

من تصمیم گرفتم شاد زندگی کنم و اگه این بچگیه..بله من خیلی بچه ام!

من تصمیم گرفتم به ارزوم جامع واقعیت بپوشونم و اگه این تو رویا زندگی کردنه ؟بله من تو رویا زندگی میکنم!!

 

 

پ.ن1:پست بعد مفصل تر میام..بزارین پای اینکه تا یک ساعت دیگه حنابندون شروع میشه و من هنوز هیچ کاری نکردم!

پ.ن2:به زودی به خونه های مجازی قشنگ همتون سر میزنم.

پ.ن3:خوشحال میشم نظرتونو درباره این پست بدونم...

پسندها (1)

نظرات (0)