وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

بوشهر..شهریور

1393/6/5 10:37
نویسنده : سوگند ❤سپیده
1,338 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام

شهربیورتون با تاخیـــــــــــــــــــــر مبارک!آرامایشالاه ماه خوبی براتون باشه...

مرداد ماه بود بسی قشنگ...به منم نگین تنبل دارم تو اینترنت صرفه جویی میکنم!!خندونک

خوب داداش بنده با بابام یک تبلت خریدن که سالی ماهی دست من میرسه....

بابام دو روز رفته بود ماموریت..شب اول برقا هی میرفت...شیطانما هم رفتیم خونه خالم شام خوردیم که من خونه فاطمشون بودممحبتمن اصلا از تاریکی نمیترسم ولی مامانم پسر خالمو فرستاد دنبالم که تنها تو تاریکی نیام...اونم گفت بیا دیگه؟

من دویدم پام به پله گیر کرد زانوم کلا ناقص ناقص شد..خبر مرگم هم فردا مسابقات دارمگریه.از اونجایی که یه پارک خیلی کوچولو تو شهرکمون درست کرده بودندلغکو خیلی به فع سینا بود..تا ساعت 1 تو پارک نشستیم..

برگشتیم خونه که خیلی شانسکی اهک half a heartرو گوش دادم..اهنگی بود بسی غمگین و اروم..گریهمن فرداش که دوشنبه باشه کلاس فوق العاده داشتم...شب زنده داری کردم و داداشمم که خواب بود تا ساعت سه رفتم اینترنت  اینستاگرامتعجبساعت 3 خوابیدم ..از این رو تبلت..گوشی مامانم و گوشی خودم و هرکدوم سه بار رو گذاشتم رو زنگ که خواب نمونم..ولی در کمال ناباوری خودم قبل همه الارما ساعت 5:59 دقیقه بیدار شدم

عینک اونم در اند سرحالی..لباس پوشیدم و صبحونه خوردم و ده دقیقه اخر رو رفتم اینترنت..یعنی ته استفاده صحیح از وقت!!تو مدرسه اگه گیر های لجبازانه مدیر گلم(اره جون خودم)رو بزاریم کنار...ریاضیش بسی خسته کننده بودغمگینولی در عوض سر زنگ علووم پهن شدیم رو زمین از خنده...

از اینکه شنیدیم دبیر فیزیکمون میخواد دبیرزیستمون بشه(شاید!!)بسی قلبم گرفت و ناراحت شدمــــــــــ

و الان بزرگترین ارزوم از خدا اینه که منی که از اول زندگیم عاشق رشته تجربی بودم نشه از زیست زده شم....

امروزم فاینال دارم و هیچی نخوندم...

_______________________________________

همه ی اینا یه کنار...بوشهرم یه کنار..دیشب وقتی اهنگ half a heart رو گوش دادم و به خصوص با فائزه حرف زدم رفتم بوشهر رفتم تو بچه گی هام...قربون فائزه شم که عین ابجی بزرگم میمونه خوشگل تر از همیشه شدهمحبت

وای که هر شب تو اون کوچه بودیم..من .فائزه نسترن صبا زهرا نازنین پروانه کوثر خاطره..کلا لشکری بودیم برا خودمون...اونجا هر شب مهمونی بودیم..چه قدر شبا خوش میگذشت..

وقتی بارون میومد دره داخل کوچمون پر اب میشد..همه میرفتن نگاه میکرده...یه شبایی ماه نزدیک تر از همیشه میشد...دلشکستهلعنتی دوباره اشکم دراومد...

چه روزای خوبی بود...

مغازه کوچه اونوری...خندونکهر شب تو کوچه...گرگ علی(یه اقایی بود که پاهاش مشکل داشت ولی همیشه برامون یه درخت نازک میاورد  که  از روش رد میشدیم...

چه شبایی که منو فائزه و مهسا...میرفتیم روی پیکاب اداره توی حیاطمون که از درخت اقای هاشمی کنار بچینیمخندونکچه شبایی که تا ساعت دو میرفتیم خرید..یه روز درمیون میرفتیم دریا...

گفتم ااقای هاشمی...وای که اشکام دارن سرازیر میشن..همسایه مهربونمون که منو بیشتر از همه دوست داشت..وقتی تو مسابقه ها اخر میشدم بهم جایزه میداد..ولی قلبش گرفت و رفت تو اسمون...

یاد همکار بابام میوفتیم که عین بابام دوسش داشتم..هر شب که میرفتم اداره. بهم یه عالمه کادو میداد...

یاد اقای اذریار که همیشه خودش دوست داشت بیاد دنبالم از کلاس تکواندو...

فکرشو میکنم میبینم من به بوشهر تعلق دارم...اگه همه چی بگرده..با کله میرم اونجا...فکر نمیکردم این خاطرات اینطوری صورتمو خیس کنه....

فئزه هم با اینکه خورموجه ولی گفت منم با کله برمیگردم کنگان...منم برمیگردم...دلم برای همه چیش تنگ شده...وای خدا من واقعا دلم بوشهرو میخواد..

خوب من الان درحال گریه کردنم و الان مامانم بیاد نمیتونم توضیح بدم..پس باید برم..

خدانگهدار.......................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)