وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

دریا بعد از دریا

سلووووووووم به همه ی عزیزان...دارارم من برگشتم..(الان خودم دلیل جو گیر بودنمو نمیدونم بهم نخندین ) خوب اونروزی که ما با بچه ها رفتیم دریا ...من پام وحشتناک گرفته بود...حتی شب قبلش اشکم دراومده بود...ولی خوب نمیدونم چطوری رفتم مسابقات با این پای خرابم... خلاصه عجیب خوش گذشت... شب اول رفتیم یه رستوران...حالا خرجی رو که رو دست خانوم مشمول گذاشتم فاکتور بگیریم...غذاش عالی و بودو شدید خوش گذشت... بعدشم با ماشین خواهر خانوم مشمول برگشتیم خوابگاه...هفت نفر تو یه دویست شیش...!! شبشم ساعت 5 صبح خوابیدیم...(الان حرفو داشتین؟؟ ) بلند شدیم رفتیم مسابقات...که خوب من مسابقه ی اولمو با اون پام بردم!!!! مسابقه ی دوم خوردم به رده بالایی ...
27 شهريور 1393

یک پست کوچولو

سلام همه ی دوستهای خوبم... من خیلی خوشحال شدم از اینکه به فکرم بودین خیلی زیاد...دو روز برا مسابقات رفتم مازندران..احتمالا پنج شنبه دوباره میریم...اگه تا پنج شنبه عکسا رو از گوشی دوستم گرفتم که فردا پست میزارم..نگرفتم هم که میزارم با مسافرتمون...امید وارم شهریورتون عالی باشه.. ...
11 شهريور 1393

بوشهر..شهریور

سلام سلام شهربیورتون با تاخیـــــــــــــــــــــر مبارک! ایشالاه ماه خوبی براتون باشه... مرداد ماه بود بسی قشنگ...به منم نگین تنبل دارم تو اینترنت صرفه جویی میکنم!! خوب داداش بنده با بابام یک تبلت خریدن که سالی ماهی دست من میرسه.... بابام دو روز رفته بود ماموریت..شب اول برقا هی میرفت... ما هم رفتیم خونه خالم شام خوردیم که من خونه فاطمشون بودم من اصلا از تاریکی نمیترسم ولی مامانم پسر خالمو فرستاد دنبالم که تنها تو تاریکی نیام...اونم گفت بیا دیگه؟ من دویدم پام به پله گیر کرد زانوم کلا ناقص ناقص شد..خبر مرگم هم فردا مسابقات دارم .از اونجایی که یه پارک خیلی کوچولو تو شهرکمون درست کرده بودن و خیلی به فع سینا بود..تا ساعت 1 تو پار...
5 شهريور 1393

تولدت بهترین دوستــــــــــ

سلامـــــــــــــــــ با حس تولد بهترین دوستت امروز تولد محدثه هستش ...محدث جون امیدوارم صد سال زنده باشی و با هم به ارزو هامون برسیم اللخصوص نیویورک!! خوب من چون همین امروز جدید ترین اهنگ تیلور رو با کیفت فول اچ دی1080 دانلود کردم و سرم کندست اگه اینترنت تا قبل 15 شهریور تموم شه...مجبورم خلاصه کنم عروسی دختر عموم خوب بود...من اصلا جو رقص/یدن نداشتم ..بماند که با اینکه من اصلا هیچ کاری نکرده بودم (نه رژ لبی نه یه مو درست کنیچون کلا اهلش نیستم) سنگینی نگاه ها رو به خوبی حس میکردم... که چه قدرم اعصابم بهم ریخت به خصوص شب حنابندون که یه پیرزنه بکوب خودشو به ما چفت میکرد که حرفهای منو مریمو بشنوه که خوب مطمئنا ازشون سر در نمیاورد چو...
29 مرداد 1393

مردمان اطراف ما!

سلامــــــــــــ امشب عروسی داریم که با اتفاقات الان بزاریم برای پست بعد ایشالله.. ولی مهم ترین اتفاق اینه که...شخص بنده دندونامو ارتودنسی کردم.. به این نتیجه رسیدم که توی شهرمون که خوب خداییش شهر خیلی قشنگ و طبیعت فوق العاده ایه.. یه سری ادما خیلی نا امید زندگی میکنن... به خصوص ادمهای اطراف من تا اونجایی که دیدم.. به جای قشنگی ها دنبال بد بختی ها میگردن و این اصلا خوب نیست... مگه ادم چند بار زندگی میکنه؟و از ناراحت بودن چی حاصلش میشه؟!؟! نکته دوم اینکه به معنای واقعی فهمیدم که از هر دو طرف خانواده کسی قبولم نداره...حتی یه ذره! من میزارم پای اینده ای که میاد..و من داخلش موفق تر از همیشه ظاهر میشم.. خیلی بهم بر ...
23 مرداد 1393

میل گنبد-از شنبه تا سه شنبه

  یکشنبه..مامانم چکاب داشت که رفتیم گنبد و من و داداشم هم رفتیم خونه عمم...و طبق معمول من و مریم جفنگی پریدیم اداره که توی اتاق بابام لب تاپ قدیمیم رو دیدم..وای که کل خاطره هام زنده شد ... هنوز کل فایلام توش بود .. بعدش چون خیلی شلوغ بود و بابام هم کلی کار داشت اومد اداره و ما رو از اتاق خودش محروم کرد و رفتیم اتاق اونوری .. از شانس کم ما بلند گو نداشت و اینجا بود که هندزفری خودشو نشون داد   و تونستم چند تا چیز به مریم نشون بدم..کار بابام که تموم شد رفت دنبال مامانم..بابای مریم هم که نمیدونست ما داخلیم در اداره رو قفل کرد و رفت بیرون با کلید ها!!!هیچی دیگه ما 2تا گیر افتادیم داخل اداره.. .که تا بابای مریم اومد...
17 مرداد 1393