وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

وضعیت امتحانات...

1393/3/9 13:49
نویسنده : سوگند ❤سپیده
358 بازدید
اشتراک گذاری

ـــــــــــــــسلامــــــــــــــــــــ

به اندازه کشش امتحانات که تموم نمیشنعصبانی

رسیدیم به ماه خیلی خوب و باطراوت خرداد و یکی از بهترین ماه ها چون:

رسما مدرسه بای بای

لحظه لحظه ما رو به فصل شیرین تابستون نزدیک میکنه

روز ها درگذرند و تاالان همه امتحان ها رو خوب دادم.

امتحان ریاضی که فوق العاده اسون بود روز قبلش تولد ایدا پس بهمون بستنی داد..

پس فرداش که امتحان قران داشتیم و اونم خوب بود تولد مریم بودو اونم بهمون بستنی داد و این شد که همه به هم بستنی بدیم...منم روز 7 خردا ..از اونجایی که یک ماهو یک روز به تولدم مونده بود بستنی دادم و نوزدهم هم محدثه میده...خندونک

خوبی امتحانات اینه که میای خونه یه اب پرتقال مشت میخوری و یا میری پیش دختر داییت یا هم میری اینترنت ...هرزگاهی هم توی روز های گرم...اب بازی با داداشزیبا

این روز ها هم خونه ما اونقدر گرم شده که بکوب اسپیلت روشنه...تازه هنوز تابستونم نیومده

کار منم شده هر روز یه دونه خیار تازه از بوته کندن و خوردن...به به !!

دیروز هوا خیلی گرم بود ولی بعد از ظهرش بارون سیل اسایی اومد که نگووووووووووووو

بعدش شد تگرگ .من از خدا بی خبرم پنجرم باز بودو یه تیکه از توریم پاره..

تا 1سوم فرشم تگرگ ریخته بود...اونقدر شدید بود که یکی از شهر هارو اب گرفت و اکثر پل های روستا ها شکستند و مردم بیچاره اونور پل موندند.گریه

همین روزها بود پارسال که رفتیم ده روزگی ریحانه..(یکی از فامیلامون)جالا امروزم چشن دندونیشه...

و خبر خوب تر از همه اینکه خالمو داییم اومدن شیوا که فرشته شده..پوریا هم ماه.!

از بچه گی عاشق مداد رنگی بودم..به خصوص تو چیدنشون..امروزم به سرم زد یه یادی از مدادرنگی ها کنم

منو دختر داییم جدیدا فضول شدیم و داریم از یه قضیه هایی سر درمیاریمخندونکمحبت

اونروز دایی کوچیکم نبود...جدیدا هم یه اتکلن خیلی گرون خریده بود که خوب مطمئنا نمیذاشت ما بهش دست بزنیم..از اونجایی که هفته پیش منو اذیت کرده یه عالمه زدم تو هوا..عینک.و اتفاق بد اینکه داییم تو راه برگشت بود .غمگین.حال منو فاطمه از پارچه خیس تکوندن تا روشن کردن پنکه و باز کردن در و پنجره و...اوووه بالاخره بوش کم شد..اخرشم نفهمید...

بعله همچین دختری هستم من!!

این از روزگار ما...

پ.ن:این پست رو باید دیروز میزاشتم چون دوربینو رو فراموش کرده بودم که کجا قایم کردم نتونستم بزارم

پ.ن2:امتحان زیست رو خیلی خوب دارم بعدی:عربی

جمله نوشته:به درخت نگاه کن...

قبلا از انکه برگ هایش زیبایی نور را لمس کند ریشه هایش با تاریکی همنشین شده..

گاهی اوقات برای رسیدن به روشنایی باید از تاریکی گذشت..

 

خنده نوشته:قدیما مهمون میومد میگفت قبله کدوم وره؟؟

الان هنوز نیومده ننشسته میگه رمز وای فای چنده؟!!!

پسندها (4)

نظرات (11)

خاله صبا
11 خرداد 93 11:07
مرررسی که سر زدی منم امیدوارم
مهساخانوم
12 خرداد 93 0:25
سلام. خوبی چه عجب اپ کردی دختر پست قشنگی بود موفق باشی
مریم طلایی❤
13 خرداد 93 10:01
سلامـــــــــــــــــــــ جمله نوشته خیلی قشنگ بود
مریم طلایی❤
13 خرداد 93 10:02
ما عربی رو دادیم
مریم طلایی❤
13 خرداد 93 10:03
به به بستنی خورون
مریم طلایی❤
13 خرداد 93 10:04
اینجانب عاشق مداد رنگی
parnian
13 خرداد 93 10:12
سلام . ممنون از آهنگ قشنگت ، فقط چرا کدش رو نمیذاری؟
ریبوزوم
14 خرداد 93 12:59
عجب شباهتی!!!!!!!! روز طوفانی پنجره اطاقم باز بوده قاب نقاشی تون یک سقوط آزاد حسابی داشته!!!!!!!!!! البته الان سلامت سلامت هستن و سلام می رسونه و اصلا هم دلش برا صاحبش تنگ نشددددددددددده
مهساخانوم
15 خرداد 93 15:22
اپم.پست قشنگی بود
الناز
17 خرداد 93 17:38
سلام دوست عزيز! وبلاگ خيلي زيبايي داري! لطفا هر چه زودتر به منم سر بزن! و برام نظر بذار که بدونم اومدي! منتظرما! ---
ناهید مامان پرنسس وشاهزاده کوچولو
7 تیر 93 16:27
جشن دنونی هم که داشتید مبارک باشه سوگند جون یه هدایت به بالا برا وبتون بذارید بد نمیشه دستم دیگه توان بالا بردن رو نداره به من تنبل وخسته کمک کنید خخخخخخخخخخخخ
سوگند ❤سپیده
پاسخ
حتما میذارم..بزودی