وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

يه داستان جالب

1392/2/31 12:34
نویسنده : سوگند ❤سپیده
202 بازدید
اشتراک گذاری

منشي و كارمند و رييسي  تو يه صحرا بودند كه غول چراغ جادو رو ديدند اونو تكون دادند و اون ظاهر شد گفت كه هر كدومتون ميتونين يه ارزو كنيد و من براوردش ميكنم.منشي گقت:اول اول من من ميخوام توي سواحل استراليا كلي پول داشته باشم و يه خونه خوشكل هم داشته باشم /يه دفعه منشي غيب شد بعد اون كارمند گفت :حالا من من ميخوام يه خونه خيلي خوشكل توي هاوايي داشته باشم و يه نفر منو ماساژ بده يه دفعه اونم غيب شد بعد اون نوبت به رييس رسيد اون ارزو كرد هر دوشون قبل از ناهار اداره باشن!

نتيجه:هميشه بزارين اول رئيستون حرف بزنه!

جمله نوشته ها:اگر ميدانستيد يك محكوم به مزگ هنگام مجازات چه قدر ارزوي بازگشت به زندگي را دارد قدر ان روز هايي كه با غم گذارانديد را ميدانستيد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)