وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

سفرنامه من

1392/5/28 23:57
نویسنده : سوگند ❤سپیده
1,136 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همتون از همین اول بگم که لطفا به ادامه ی مطلب برین و مطلبو کامل بخونین.ممنون

بالاخره عضممو جزم کردم و شروع کردم به نوشتن اخه یه بار نوشتم  عکسام نبود.دیشب رفتم برم بنویسم رم ایدرم شکست,یه بار بدون اینکه نگاه کنم نصفشو نوشتم دیدم همش به زبان انگیلیسه و خلاصه نا امید شدم酱油瓶0010 تا الان

 

پسر خاله ی بابامشون از تهران اومده بودن خونه ی ما اخه یکی از فامیل های دورشون فوت کرده بود روز سوم که میخواستن ستن برن عموم گفت(پسر خاله بابام):شما هم با ما بیاید گیلان ما اونجا خونه داریم و بابام هم قبول کرد

 

به دلیل مدرسه من که از شهریور شروع میشه و ماه رمضون هم بودو من مسابقات داشتم نمیتونستیم یه مسافرت طولانی بریم(مثلا شیراز یا بوشهر که خیلی دلم براش تنگ شده)豆腐兔0004دیگه چمدون هارو بستیم و از اینور ناحیه خزری رفتیم اونور ناحیه خزری 

راه واقعا طولانی و خسته کننده بود 12 ساعت رانندگی کردیم ولی ساعت 2 یا سه بود که توی مازندران زدیم کنار  داخل یه پارک تا نهار بخوریم و سینا بچه های  عمو رفتن و کلی بازی کردن از اونجایی که بابام یکم میترسید که بیوفته و میگفت سینا از اون بالاییه نرو سینا از عمد به حرف گوش نمیکردو حتی از اون میلی اویزوون میشد و تاب میخورد بعد هم میشستو از سر سره میومد پایین.منم یکم رفتم و خوب بود

محوطه ی پارک:

پارک

 جینگیل کوچولو

بعد از اون هم رفتیم خونه ی داداش خاله فاطمم(همسر پسر خاله ی بابام)که یه خونه ی ویلایی تو بهر طبیعت ساخته بودن و ادم واقعا لذت میبرد豆腐兔0002 و من این عکسو که بنظرم قشنگ ترین عکسی که گرفتم هست رو با دوربینم گرفتم

این عکس:

 طبیعت

.اونا داشتن یه جور نون کوچولو گرد درست میکردن که خیلی هم خوشمزه بود خیلی دیگه م هم کلی از اونا خوردیم浴霸宝宝0008 ولی روم نشد که عکس بگیرم و واستون بزارم

 

بعد رفتیم یه سر دریا و یه سره اومدیم تا گیلان_لنگرود.ساعت 10 هم رسیدیم خونشون و شام خوردیمو خوابیدیمساحل

خونشون یه خونه کوچولو بود ولی پارسال خونه کناریشون که سبک روستایی بود رو خریدن و حیاتشون خیلی بزرگ شده الان 2 تا در داره و 2 تا خونه و یه حیاط بزرگ

 

صبح که شد نوه خاله بابام هم اومد با هم رفتیم دریا خیلی حال داد ولی اتفاق بدی که افتاد این بود که بند عینک شنام پاره شد و تو دریا غرق شدو منم نتونستم پیداش کنم اخه چرا؟؟؟؟من با اون عینکم خیلی خاطرات خوبی داشتم با هم رفته بودیم دریا بوشهر浴霸宝宝0011

غروب بعد دریا رفتیم یه جایی که کل گیلان زیر پات بود خیلی قشنگ بود ولی من دوربینمو جا گذاشته بودمگیلان

فرداش هم رفتیم 2 تا جنگل یکی جنگل خرما و یه جنگل دیگه که الان اسمش یادم نیست

خوب بود و منم کلی بد مینتون بازی کردم و رفتم تو اب و داداشی هم که واسه خودش کلی حال کرد

ماشینمون وقتی داغ میکنه فنش روشن میشه و یه صدایی میده چون مسافت زیادی رو اومده بودیم یهو فنش روشن و سینا گفت :تراکتور ماشین روشن شد که همه زدیم زیر خنده

اقا پسمل

وقتی که لج میکنه:لج

فرداش غروب جای خاصی نرفتیم فقط غروب رفتیم و زمین های عموم رو نگاه کردیم و دور زدیمو اومدیم منم شب چون لب تاپو اورده بودم اسمارف 2 که جدیده رو نگاه کردمو خیلی خوشم اومد .قرار بود بریم که عموم گفت خواهرشم داره میاد و خیلی ناراحت میشه که شما نباشین دیگه موندیم ولی من دلم میخواست زود تر بریم تهران اخه خیلی دلم واسه دختر عموم زهرا جون تنگ شده بود از طرفی دوست صمیم فائزه جونم تهران بودن (همونن هایی که بوشهر زندگی میکنن)TS0023اخه خواهر بزرگش یعنی فاطمه جون عقد کرده خونه مادر شوهر فاطمه بودن ولی به اسرار موندیم.

 

صبح خاله طاهره(دختر خاله ی بابام که گیلان هم خونه دارن)از تهران اومدن و مارو شام دعوت کردن(خونواده خاله بابامشون چون تهران زندگی میکنن برای فرار از الودگی اینجا اکثرشون خونه دان و هر چند وقت میان اینجا)دیگه شب شد و بابام و عموم رفتن بنگاه که از اونجا میومدن ما هم خودمون رفتیم خونه خاله طاهرشون که توی راه ارمان با 80 تا سرعت نشسته بود روی پنجر ماشین و پایین هم نمیومد(بچه عموم)مامانشم جلو نشسته بود و منم بزور اوردمش پایین دیگه رفتیمو خوب بود شام م خیلی خوشمزه بود من عاضق قورمه سبزی به سبک تهرانیم اخه یه کوچولو با ما فرق داره مامانم قول از این به بعد فقط اینجوری قورمه سبزی درست کنه که من خیلی دوس دارم

 

ماجرا خفه شدن من:

بعد از شام هم خاله هندونه اوردو ما هم داشتیم میگفتیم از طرفی هم عموم داشته خاطراهاشو تعریف میکرد که خیلی خنده دار بودیهو یه چی گفت که خیلی خنده دار بود و منم یهو هندونه پرید توی نایم تا 6 ثانیه اول فقط خودمو محکم کوبیدم به دیوار مامانم گفت داری چیکار میکنی دیوونه شدی که دید صورتم سرخه سرخه نمیتونستم حرف بزنم فقط با دستم گفتم که دارم خفه میشم حتی سرفه هم نمیتونستم کنم دیگه بابامو مامانم همچین محکم زدن پشتم که بالاخره حالم خوب شده یه چیزی حدود 26 ثانیه نتونستم نفس بکشم وقتی از گلوم پرید بیرون همون نشستم 5 دقیقه گریه کردم اخه خیلی بد بودTS0156

 

بالا خره صبح که نه ظهر راه افتادیم به سمت تهران که من فرصت دیدهن فاءزه جون رو از دست دادم .باید از منجیل هم رد میشدیم سد منجیل وایستادیم تا نهار بخوریم یک بادی میومد که لولا های در ماشین یه بنده خدا رو برد و یهو در افتاد .من نمیدونم اینا چه جوری زندگی میکن و من از نزدیک سفید رود رو دیدم قشنگ بود ولی نتونستم برم لبش اخه بابام گفت که هم خطر ناکه هم اینکه خیلی باد میاد دیگه مجبور شدیم کل ناهارمون رو بریزیم اشغالی اخه ماکارانی که نبود شن و خاک با اسانس ماکارانی شده بودTS0091

دیگه رفتیمو قزوین زدیم کنار تا نهار بخوریم که ناهارمون هم بود نون پنیر گوجه  اخه همه ی رستوران هابسته بود.

 

ساعت 7 رسیدیم تهران ماشینمونو تو پار کینگ خونه عمو حسنشون گذاشتیمو عمو حسیم(عموی واقعیم)اومد و مارو برد خونشون وقتی زهرا رو دیدم خیلی حس خوبی بهم دست دادرفتیم بالا پشت بومشون ونشستمو باهاش کلی دردو دل کردم و هر اتفاقی که افتاده بود رو براش تعریف کردم .بعد هم که میوه خوردیم مامانو بابام تو اون اتاق خوابیدن و منو زهرا تا ساعت 3 بیدار بودیم.صبح هم بعد صبحونه  منو اون باهم رفتیم تا کار باباهارو انجا بدیم یعنی میوه بخریم و از اونجا هم رفتیم یه مغازه و واسه خودمون 2 جفت گوشواره ی مثل هم خریدیمو اومدیم.بعد نهار هم رفتیم عبدالله اباد خرید که قیمت ها بسیار عالی بود من یه مانتو خریدم 30 /کفش خریدم:15 تومن/شلوار خریدم 25 تومن و دوتا شال خریردم که مجموعا شد 16 تومن

درصورتی که من مانتوی عیدمو از گنبد خریدم 90 تومن شلوارمو 65 تومن کفشمو 50 تومن و روسری و شالم شد 45 تومن

از اونجایی که بابای زن عموم عید فوت کرده بود رفتیمو فاتحه دادیمو مامان و بابای منم رفتن خونه ی خالش شام منم موندم خونه مامان بزرگ زهرا از اونجا هم ما و زن عمومشون رفرتیم فاتحه سال داییش که همه چی ون بلا استسنا شبیه هم بود یکی فکر کرد ما دوقلو ایم دیگه از اونجا اومدیم خونه بعدش خاله زهرا جون خاله اکرم که از هر دستش یه هنر میباره اومد اخه اون تابلو های سه بعدی درست میکنه مثل این:

 

 تابلو

از هر پوستر 3 تا میخره و زیرشون ابر میزاره و حالت 3 بعدی در میاره اول که دیدم باورم نشد و روی همشون با اکلیل و گین و کلی چیز کار میکنه مثلا تو سبد میوه همه ی میوه ها رو خریده و چسبونده که واقعا حوصله ی زیادی می طلبه و خبر بد اینکه ایشون بچه دار نمیشن و من از ته قلبم امیدوارم و واسشون دعا میکنم که بتونن بچه دار شن

 قرار بود که ما فردا برین نهار خونه خاله اکرمشون و شب هم بیشتر بگردیم ولی زنگ زدن و واسه بابام جلسه ای پیش اومد و صبح جمعه راه افتادیم من دیشب اصلا الودگی  تهران رو حس نکرده بودم که صبح واقعا حس کردم احساس کردم هوام دودیه که از اگزوز ماشین بلند میشه و حالم بد شده و به علاوه من ماشین زدگی هم دارمدیگه صبح خداحافظی کردیم و اومدیم دلم واقعا واسه جنگل النگ تنگ شده بود اخه تهران الودگی  بود و سمنان هم بیشترش کویر از طرفی هم دلم برای بوشهر هم خیلی تنگ شد اخه موفق نشدیم امسال بریمدیگه شاهرود نهار کباب کوبیده خوردیمو حرکت کردیم و ساعت 4 اینا بود که رسیدیم از اوجایی که از جاده ی النگ برگشتیم که نزدیک تره یه سری هم رفتیم جنگل خیلی اومده بودن.

و ساعت 5 هم رسیدیم خونه

اینم از یه سفرنامه ی طولانی.

نظر یادتون نره ها

این قلب ها هم تقدیم به شما

ستایش گل و نازم:(ختر عموم)

گیدی گیدی

خوشمله

 سینا و امیر علی:

سی

 

از این عکسه خیلی خوشم اومد

جمله نوشته ها:درد هایت را نچین تا دیوا شوند.بلکه بگذار زیر پایت تا پله شوند.برای موفقیت.

خنده نوشته ها:یه سوالی ذهنمو مشغول خودش کرده.این عربا که چ نداره چجوری عطه میکنن؟عججججججججججو؟

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان محمد و ساقی
28 مرداد 92 23:47
سلام عزیزم
خوبی؟
رمز رو خصوصی گذاشتم برات


مرسی ممنون
مامان ریحان
29 مرداد 92 1:26
سلام
الان خیلی خسته ام و پستتم خیلی طولانیه
پست نمیذاری وقتیم میذاری این همه طویل فردا میام پستتو میخونم


باشه
مامان ریحان
30 مرداد 92 1:29
سلام
همیشه به گردش و تفریح
پس حسابی بهت خوش گذشته
ای خدا اون وقتی که به قول گفتن خودت نفس نمیکشیدی چقدر سخت بوده

تابلویی که عکسشو گذاشتی خیلی خوشگل بود

خریداتم مبارک ایشالا به شادی بپوشی عکساشونم میذاشتی بد نبودا

در مورد خنده نوشته ات متوجه نشدم چ ندارن و به عطسه چه ربطی داشت؟


مرسی ممنون.شاید بزارم .تابلوئه واقعا قشنگه
خاله فریبا
30 مرداد 92 21:02
سلام خانومی حالت چطوره؟ ان شاالله همیشه به سفر و خوش گذرونی

امیدوارم همیشه خنده روی لبات باشه


ممنون
زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
31 مرداد 92 4:38
سلام_________________________$$$$$$$_______________$$____
________________________$$$$$$$$$$___________$$$$$___
____________من اپم...._____$$$$$$$$$$$________$$$$$$$$__
________بیا سر بزن.....______$$$$$$$$$$$$____$$$$$$$$$___
______نظر یادت نره..._________$$$$$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$__
_____________________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___
________میخوام بترکونی_________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___
_________________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$____
________________$$$______$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$____
______________$$$$$$$$_____$$$$$$$$$$$$$$$$$____
_____________$$$$$$$$$$_____$$$$$$$$_$$$$$_____
___________$$$$$$_$$$$$$$$__$$$$$$$___$$$$_____
__________$$$$$_____$$$$$$$$_$$$$$$____$$$_____
_________$$$$__________$$$$$$$$$$$$$$___$$$____
_______ $$$$____________$$$$$$$$$$$$$$___$$$____
______$$$_________________$$$$$$$$$$$$____$$$$$$___
___$$$$$$___________________$$$$$$$$$$

سلام نازنینم
با سه تا پست جدید اپم پست جدید که حتما مطالعه کنید که میخوام برش دارم پست تولود ایلیا و
عروسی و سفر به شمال
با محبتاتون دلشادم کنید


وبلاگتون اومد
SaYa
31 مرداد 92 17:39
سلام سوگند جان ممنونم از لطفت
ایشالله همیشه به سفر و شادی باشه
و ایشالله که همیشه تو زندگیت موفق باشی گلم
عکسا هم خیلی قشنگ بود اون عکس ویلا که گرفته بودی
کار اون تابلوی 3بعدی هم زیبا بود و امیدوارم خدای مهربون بهشون یهبچه سالم بده ایشالله


اره انشالله که یه بچه سالم بهشون بده
ممنونم از نظرت سایا جون