وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

دبیر زیست!!و بچه های مدرسه

  سلام به دوستان عزیزم. هیچ وقت فکر نمی کردم که وقت نکنم بیام وبلاگ نویسی ولی الان واقعا میفهمم راهنماییی یعنی چی. مثلا الان.ما فردا امتحان فارسی داریم از کل شیشم.امتحان ریاضی داریم از کل شیشم.باید تحقیق علومم امشب بنویسم. از اون طرف باید برم یکم مطلب راجب زیست بخونم و اطلاعات پایمو قوی کنم.یه تحقیق گروهی هم راجب رشتمون بسکتبال داریم.دبیر پرورشی هم گفته دو تا انشا بنویسید.همشم باید تا سه شنبه اماده شه..........       بالاخره برق و پنکمون وصل شد... و حالا تقریبا همه ی دبیرا رو دیدیم.مهربون زیاد داریم. ام ا سختگیر هم همینطور مثل دبیر زیستمون که کم کم داره ازش خوشم میاد. قبل اینکه بیا...
7 مهر 1392

اين چندروز

  سلام دوستاي خوبم . دوباره با مجبور شدم با لب تاپ بيام.سرعت پايينه و شكلك بزرگارو كپي نميكنه اخه حجمشون يكم بالاست.بازم شكلك ها زرد شد.واقعا شرمنده ... اگه غلت زياد دارم ببخشيد.رايتب تو لپ تاپم اون فونتو نداره و كلا اينجا همه چي در همه !!! كاملا اعصابم داغونه .. اخه اون روز بابام بلندگو خريده رفتيم زديم به كيس ديديم كار نميكنه .. در حقيقت اينقدر طاها گلي با سيم ها ور رفته و جابه جاشون كرده كه كيس هنگ كرده.وقتي هم چايي ريخته اتصالي به بلندگو هم رسيده و ورودي بلندگو از داخل كيس سوخته يه اتفاق ديگه هم به لطف دختر عمه ي گرامي افتاده كه ديگه نميگم .... ************************************* روز دوم هم...
5 مهر 1392

تولد دوست عزیزم

سلام دوستان خوبم. تو این روز قشنگ تولد دوست عزیزم ساغر جونه 2 سه تا پیش نوشت داریم: 1-چون تنوع زردی ها بیشتره از زردی ها هم استفاده نمودیم و گرنه بقیش با همون شکلک هائه!!! 2-مطلب ارسال به ایندس اخه خیلی سرم شلوغه 3-شرمنده ساغر جون تولدم در براربر تولدی که تو برام گرفته بودی هیچه !!ولی واقعا مشق دارم بازم شرمنده ساغر جون  ساله شد.(طبق جوری که م ن حساب میکنم) مهمونا هم دارن میان:   برقصیم و شعر بخونیم...   کیک یادتون نره هااا   مرسی از هدیه هاتون   ساغر جونم ایشالله 10000ساله شی پ.ن:ماه مهرو به همه دوستان تبریک میگم.ساغر جونم بازم شرم...
3 مهر 1392

خاطراته اول مهر

سلام با حس اول پاییزیـــــــــ شب رفتیم واسم ساعت بگیریم که یهو گفتن یه عده بی معرفت جنگلها رو دوباره اتیش زدندو اخلاق اقای پدر یکمی ناراحت بودو هی زنگ میزد اینجا و اونجا بخاطر همین رفتیم خونه عممشون. به یلدا گفتم و گفت میخواستم امتحانت کنم!!!! منم بهش گفتم اگه یه بار دیگه از این امتحانها کنی منم بد جور امتحانت میکنما!!! خلاصه شام خوردیمو خوب بود و تولد دایی عزیزم بود ... حالا بگم از روز اول مدرسه ها منکه شب ترسیده بودم و یه جوری بودم .صبح نیم ساعت زود تر پاشدم.. رفتم و با دختر دایی عزیزم فاطمه جون عکس گرفتم و سوار سرویس شدم .. رسیدیم اولش کاملا تعجب کردیم درمون که خیلی داغون بود  ولی رف...
1 مهر 1392