خاطراته اول مهر
سلام با حس اول پاییزیـــــــــ
شب رفتیم واسم ساعت بگیریم که یهو گفتن یه عده بی معرفت جنگلها رو دوباره اتیش زدندو اخلاق اقای پدر یکمی ناراحت بودو هی زنگ میزد اینجا و اونجا بخاطر همین رفتیم خونه عممشون.
به یلدا گفتم و گفت میخواستم امتحانت کنم!!!!
منم بهش گفتم اگه یه بار دیگه از این امتحانها کنی منم بد جور امتحانت میکنما!!!
خلاصه شام خوردیمو خوب بود
و تولد دایی عزیزم بود ...
حالا بگم از روز اول مدرسه ها منکه شب ترسیده بودم و یه جوری بودم .صبح نیم ساعت زود تر پاشدم..
رفتم و با دختر دایی عزیزم فاطمه جون عکس گرفتم و سوار سرویس شدم ..
رسیدیم اولش کاملا تعجب کردیم درمون که خیلی داغون بود ولی رفتیم داخل دیدیم مدرسمون نو سازو قشنگه .
سرود ملی و دعا و حرف زدنای خانوم مدیرمون که تموم شد یه بار دیگه گروه بندی رو گفتن و متاسفانه مریم(اسا)تو کلاسمون نیوفتاد .
مدرسمونم هنوز برق نداره و بدون پنکه کاملا مردیم از گرما
من و اوا که کنار هم نشستیم .یعنی کاملا برخلاف برناممون قران داشتیم. نوبت منکه رسید یهو اصلا چی بگم دهنم قفل کرده بود دیگه رفتمو یه اب به صورتم زدم. اول فکر کرد قرانم ضعیفه گفتم نه جدا ولی نمیدونم یهو چرا اینجوری شد...
دبیر قرانمون که دبیر دینی هم هست خیلی خانوم مهربونی بودن اما از دبیر فارسی که سه ساعت درس داد و خیلی خیلی جدی بود نمیگم.همینطور از جشنی که هممون از گرما مردیم.
ولی این ناظممون خیلی خیلی سختگیره از مدیرمون م اونور تر حداقل مدیرمون اروم حرف میزنه..این فقط داد میزنه!!!
دختری که جامو تو شهریور گرفته بود جامو دوباره گرفت و ایندفعه گفتم نخیر پاشو..
وقتی از سرویس برگشتم دیدم مامانم نیست و رفتم خونه خالم و فهمیدم رفتن کلاس برای مربی گری قران ابتدایی..
ناهارم جاتون میگو سوخاری داشتیم.بعدشم که یهو رو تخت افتادمو خوابیدم...
غروب دل انگیزی بودو بر خلاف صبح اومدن پاییز و تو زندگی حس کردم.و نمیدونم چرا یه دفعه بغض گلومو گرفت.
نه اینکه ناراحت باشم ولی یه حس خیلی خیلی عجیبی بود
امروزم تولد مامان جونیم بودو چها ر نفری جشن گرفتیم ولی سینا اینقد کیکو خرابکرد که نمیشد عکس بگیری.
پ.ن :از اینجا سال تحصیلی رو به همه تبریک میگم اوا جون/مریم جون/ اسا جون/ ساغر جون که 2 روز دیگه تولدشم هست/به ریحان عسلی که تو این فصل به دنیا اومده/به فاطمه که امروز رفتم اول /پارمین جون و به همه و همه اومدن مهرو تبریک میگم
پ.ن2:الان فقط دلم یه حس خیلی شاد کننده میخواد .یه انرژیِ مثبت خیلی قوی .نمیدونم چرا دلم گرفته نه از پاییز و نه از مدرسه از یه چی که خودمم نمیدونم و واسه این موضوع دلم یه فراموشی میخواد واسه چیزی که حتی نمیدوننم چیه.
جمله نوشته ها:ادمی به خودی خود نمی افتد مگر اینکه از طرفی بیوفتد که به خدا تکیه نکرده
خنده نوشته ها:از ابو علی پرسیدند یا شیخ زندگی خود را چگونه پایدار کردی؟
گفت ولم کنید من مثل دکتر شریعتی حوصله ندارم!!!