وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 27 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

بی او هرگز...

1392/12/11 17:48
نویسنده : سوگند ❤سپیده
347 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستان خوبم با نارحتیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خیلی زیاد

دیگه چی از این بد تر بود

یادتون میاد روز اول وقتی  که وارد کلاس شد چه قدر ترسیده بودم...

فکر میکردم پدرمو در میاره...

حتی ازش بدم میومد...

چند روز بعد...عاشق درسش شدم عاشق زیست عاشق زندگی با چشم باز عاشق دبیرم...ولی....

شنبه زنگ اخر یک لحظه کپ کردم...

خانوم سعیدی گفت دیگه کلاس مارو نمیگیره...

یه عده میگن حتی شاید بخواد از این مدرسه بره...

و اینجا که هیچی جز اشک ریختن ارومت نمیکنه ..اشک ریختنم ارومت نمیکنه...

ولی جز گریه کردن دیگه راهی نداری که...

زنگ اخر که زیست داشتیم اروم اروم اشک ریختم واسه خانوم سعیدی...اصلا دوست نداشتم بره اصلا...

کل شنبه زنگ اخر ها واسم مرور شد...کل کل کل شون...

و چه قدر بد که خاظره ها برنمیگردن....

امروز هیچکی اعصاب نداشت...دیشب اونقدر ناراحت بودم که یچ حرفه نخوندم و گند زدم به امتحان...

یعنی ما چی کار کردیم که دیگه نمیخواد به زیست شناسی درس بده...

مگه خودش روز اول نگفت تا اخر دبیرستان با همیم به دبیرستان که رسیدین میریم فیلم نگاه میکنیم سولومون میخونیم...چون هم چیز رو تو راهنمایی یادمون میره...

پس چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا؟

وقتی زنگ خورد موقع خداحافظی کردن دستشو محکم فشردم....وقتی داشتم میرفتم سمت در نرجس گفت کاشکی میشد بغلش میکردم..منم گفتم کاشکی میشد بعدش منو نرجس رفتیم داخل سالن 

اول نرجس بغلش کرد بعد من...یک لحظه حالم بهتر شد....این که دیگه شنبه زنگ اخرایی بدون وجود اون باشه معنا نداره که.....

اون خودش نمیدونه نبودنش چه قدر بده....

واقعا نمیدونه....

امروز همه میگفتن دیشب گریه کردن که واسه منم صدق میکنه...دیشب موقع خواب فکرش عذابم میداد

من به لطفش عاشق درسش شدم...

دیروز شنبه میکروسکپ اوردیم و انواع سلول هارو دیدیم...و کدوم معلمی وسط زنگش که خیچ ربطی به درسش نداره گفت منو و محدثه شعرامونو بخونیم....و حتی تشویقمونم کرد....کاری که دبیر فارسی یا معمولا حوصله نداره یا هم میگه نه....

وقتی خانوم سعیدی گفت دست ساخته زیست شناسی...چشم همه باز شد که به به ماهم بگیم و بچه هارو گذاشتن توی منگنه.....همه ی دبیرا مدار الکتریکی و یا چه میدونم متمحرک و چرت و پرت میخواد... ولی خانوم سعیدی بود که میگفت با دور ریختنی ها با ایده های خودتون و با دستای خودتون درست کنید....

خدایا الان از خودت میخوام به حق هرچی که دوست داری ..اعتقاد داری..به عظمت خودت یکاری کن سال بعد مارو بگیره...

خدایا یه معجزه ای در حقمون بکن سه شنبه نشد شنبه که ما زیست داریم بیاد بگه نمیره....سالهای دیگه هم با ما هست...

پ.ن :به قران باورم نمیشه...هنوز دو نقطه پ.ن ننوشته بودم.خانوم سعیدی همین الان زنگگ زد خونمون(شماره ما رو از کجا میدونست)میخواست از بابام واسه پوستر حیوانات تشکر کنه...شروع کردم به گریه کردن... باهاش حرف زدم یه عالمه... گفت بخاطر شما نبود که میخواستم برم..گفت مشکلم حل میخواسته حل شه...گفت گریه نکن ولی به حرفش گوش ندادم...

خدایا تو یک کلام بهت بگم......خدایا معجزه ای خدایا بهترینی...حدایــــــــــــــــــــــــــــا دوستت دارم

نمیدونین شما که وقتی فهمیدم خانوم سعیدیه قدرت خدا رو درک کردم...یه جورایی زبونم بند اومده..الان تنها بودم تونستم باهاش حرف بزنم...امروز یک شنبه ساع ت پنج و چهل و پنج هیچوقت از یادم نمیره

ب

جمله نوشته:سپاسگزار معلمی هستم که به من اندیشیدن را اموخت..نه اندیشه ها را..(خانوم سعیدی)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

فائزه
15 اسفند 92 16:36
سلام عزیزم خوبی ؟! به منم سر بزن با یه پست اپم منتظر نظراتت هستم
فائزه
23 اسفند 92 13:24
سلام خوبی؟! میدونم خیلی به سال نو مونده اما پیشاپیش سال نوتون مبارک امیدوارم سالی سرشار از موفقیت و لحظات خوب و پر پول و درکنار سلامتی داشته باشید. به وب منم سر بزنید ممنون