وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

اردیبهشت ماه

1393/2/22 21:05
نویسنده : سوگند ❤سپیده
294 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوباره با غیبت زیاد دوباره

هوا خوب عالی...شکوفه هایی که ازشون یه عالمه عکس میگرفتم دارن میشن البالو ..و هر روز یه عالمه توت فرنگی میچینمو میخورمو...بوی تابستون میاد

توی این دوران اتفاقات خوب و بدی افتاد...

من و محدثه که شدیم یا داور کوروش کبیر..

شنبه 13 اردیبهشت زنگ تفریح مدیر و معاونو اقای حبیبی(دبر ریاضی)و خانوم ریبوزوم و خانوم نوروزی رو دعوت کردیم کیک خریدیم و تنها کارمون گذاشتن یه اهنگ سامی یوسف بود که تو اهنگش برگشت گفت حبیبی که کلاس رفت رو هوا..زنگی رو هم که ریاضی داشتیم کلا درگذاشتن کلیپ خنده دار از طرف اقای حبیبی و جک گفتن و پخش شدن ما روی زمین از شدت خنده بود.

سر روز مادر که از همینجا تبریک میگن به کل مادران مهربون دنیا که اگه اونا نبودن ما الان نبودیم و مهربونیاشون بی پا یانه...یه شعر اماده کریدم که خیلی قشنگ دراومد اول قرار بود منو یاس لالایی هاشو بگین که نذاشتن ولی سر سرود از دهن یاس پرید و منم ادامه دادم.بماند که بعد سرود چه قدر غر غر شنیدیم.

اولیش اینکه رفتیم اردو گفتن کسی حق نداره گوشی و دوربین بیاره ما هم نبردیم...ولی تهمت زدن منو یاس گوشی اوردیم که حرصمو دراورد...جامون درست در تیر راس نگاه مدیر بودیم منم غذا پیراشکی و سالاد ماکارونی بردم...البته دوربین اوردم ولی کسی نفهمید...(مگه میشه من در طول سال تحصیلی یه کار خلاف نکنم)رفتیم همین شکلی گردش که یه جای مشت رو برای نشستن پیدا کردیم..زیر یه درخت روی چمنا دور از نگاه مدیر...دراز کشیدیمو قل خوردیمو وووووخیلی حال داد(دبیرستانی ها هم منقل و گوشت اورده بودن کباب کردن ..منم دلم میخواست از این کارا کنم ولی حیف...)

داداشم خورد زمین چونش پاره شد بخیه خورد...

دوباره پس فرداش از یه جا دیگه افتاد زیر چونش زیر بخیش دوباره بخیه خورد....یه عینک جدید خرید و تو همیمن 18 یا 16 اردیبهشت محکم خورد زمین و ما گفتیم حتما دماغش شکسته..هیچی مامانو بابام منو گذاشتن تو خونه چون امتحان پرورشی نوبت داشتم و  خودشون ساعت 9 رفتن بیمارستان...

منم که یه ربی زدم زیر گریه میخواستم زنگ بزنم مامانم اشتباهی دستم خورد رو یه شماره دیگه و ضایع شدم در حد فیفا

ولی  اون شب با اینکه خونه تنها بودم تلفن رو برداشتم و حرف زدم و همین شکلی تو زمین مون راه رفتم...و با اون اتفاق به اون بدی اتفاق خوبی برام افتاد

دو هفته قبلش من ماکت عربی رو به تنهایی درست کردم و اسم بقیه رو هم روش نوشتم !!!!

امتحان فارسی رو هم(کتبی)جلو جلو دادیم ولی شبش عممشون اومدن خونمون...مهمون حبیب خداست ولی سینا و محمد طاها اینقدر جیغ داد کردن که نذشتن بخونم ولی من تلفنو برداشتم و حرف زدم و هی انرژی گرفتم برای درس خوندن....ولی ماشالله مریم(دخترعمم)با احترامی که براش قائلم و میدونم که وبلاگمو میخونه اینقدر حرف زد که من دوتا مبحثو رد شدم الکی همون دوتا هم تو امتحان اومد و من احتمال زیاد نمره کاملو نمیگیرم حالا یقه کی رو بگیرم اینجا؟!؟!!؟

این به کنار ولی مدیر جونمـــــــــــــــــــــــــــــــــ(دور باشه.دور باشه!!!ایشــــــــــــ)دوبار اشکمو دراورد...کلا این مدیره مرض داره

شماره یک:یکی از بچه ها داد کشید سر نماز جماعت حاج اقائه هم نشسته بود و خانوم کهساری نکه گوشش مشکل داره..فکر کرد منم اومد یقمو کشید گفت من تورو میکشم...سر نماز هم به زور خوردمو نگه داشتم و نمازمو نشکستم بعد نمازم عین ابر بهار زدم زیر گریه اخه گیراش خیلی الکی بود بعد دید گگفت چرا داری گریه میکنی ...بهش گفتم ..اونم شنید دیگه مثلا...

شماره دو:فردا همون روز شبش سینا به طرز وحشتناکی دستمو گاز گرفته بود و روی رگ هم بود و کبود شده بود..صبح خون اومد رفتم چسب بزنم مدیر گفت کی اینکار کرده گفتم داداشم..برگشت گفت داداشتم عین خودته(یعنی ریز اشاره کرد من پاچه میگیرم دیگه)

شماره سه:صبح خیی دیر بیدار شده بودم نفهمیدم کهساری تو سالنه گفتم  اخه من چرا باید دیر بیدار شم که برگشت رو سرم داد زد گفت حرف اضافه ای که مربوط به مدرسه نیست نزن......دیگه داغ شده بودم در حد فیفا ..فکر کرده کیه؟!؟!!؟

حالا اخرین هفته ای که مدرسه رفتیم رو میگم:

شنبه:ریاضی خیلی خوب بود اگه بخوایم مسخره بازی های شقایق و فاطمه س و مریم م و فاطمه پ و هانیه م رو فاکتور بگیریم..کاراشون واقعا زشت بود..زنگ دینی هم که هی بدک نبود بیکار بودیم رفتیم اجازه گرفتیم واسه ساخت فیلم کار گروهی شیمی...رفتیم ساختیمش..باحال هم دراومد البته اگه خنده ها و قهقهه های یاس رو نبینیم.زنگ اخرم زیست که من اینجا هم دوباره میگم این مانتوی خانوم ریبوزوم خیلی بهش میومد...خوبه نفرون (سلول های کلیه )رو درس داد چون من هیچی نفهمیده بودم..یعنی کلا از علوم امسال با درس دادن دبیر علوممون هیچی نفهمیدم...و خبر اینکه خانوم ریبوزوم فقط پنج نمره زیست  رو در میاره و ده نمره باقیش برای دبیر علومه و این یعنی من از 15 نمره 5 میشم!!!

یکشنبه:زنگ کارو فناوری حوصله سر بر بود ده دقیقه اخر اجازه گرفتیم بریم اینترنت دنبال سرود برا روز پر بگردیم که نوشته بود دانلود اهنگ زیبای بابای من از ساسی ماهم دانلود کردیم و بقیش بماند که بیشتر اهنگ رقص بودو...هی میگفت بابای منی گل منی..که از خنده روده بر شدیم رفت ..بعد رفتیم توی دانلود ها تا این اهنگ هارو بریزیم تو فلش فاطمه که جند تا کلیپ دیدیم ..یکیشون تیکه از کنسرت گروه وان دایرکشن بود که هری و خویل داشتن باهم تانگو میرقصیدن(همچین دبیرستانی هایی ما در مدرسمون داریم.بعله!!)زنگ زبان هم خوب بود و خندیدیم.منو محدثه هم که عاشق پرچم دار های شرکت اپل و سامسونگ سونی دل رو زدیم به دریا و مدل گوشیشو پرسیدم که گفت z1هستش..البته من از سونی خیلی خوشم میاد ولی انحصار اپل رو هم دوست میدارم و به نظرم اگه سامسونگ اینقدر تو بدنه پرچم داراش پلاستیک به کار نمیبرد ارزش خریدش خیلی بالا تر میرفت...زنگ سوم که کلا بیکار بودیم همه بچه ها چشم کهساری را دور دیدن و مقنعه هاشونو رو در اوردن. و اما زنگ مرگ...زنگی که در انشای طعم و مزه کتاب های درسی همه برایش سیاهی به اعماق چاه  و تخ ترین مزه رو برایش برگزیدند رسیدیم.شیمی...!!که برگشت گفت دعا کنید من سال بعد دبیرتون نباشم وگرنه میدونم باهاتون چیکار کنم ..انگار ما از خدامونه

ازش پرسیدم دوغ مخلوط همگنه یا ناهمگن میگه بالاش ناهمگنه پاینش همگن...و ساعت تا دو شد فکر کنم یک قرنی گذشت..زنگ خورد رفتم از اقای مولایی دبیر شیمی دبیرستانی ها سوالمو پرسیدم و اون عین بچه ادم جوابمو داد..

      

دوشنبه:خب شبش عین چیز برای قران خوندم و من واقعا نمیدونم در افرینش جهان هستی کجای دنیا مکمل قران داره که ما داریم..اعتراض میکنیم بد تر یه چی بارمون میکنن اعصابمون بد تر بهم میریزه.بقیه زنگ ها هم عین همیشه با این تفاوت که زنگ انشا من بالاخره انشای محبوبم یعنی تخیلیم رو خوندم ولی بگم از گودبای پارتی سال اولا که حرصمو دراورد.دبر نداشتن از تزئین و کیک و اینجور چیزا گرفته تااااا بزن برقص که صدای اهنگشون تا حیاط شنیه میشد و گوب گوبشون رو ما که طبقه پایین دقیقا زیر اونها بودیم نزدیک بود سقفو بریز و من نمیدونم چرا تو امروز کل پرسنل مدرسمون کر شده بودند...حالا من بدبخت برگشتم گفتن بزن دست به افتخار اخرین روز که ناظم برگشت رو سرم داد کشید

بالاخره این بود خاطره طولانی من.ممنونم که خوندینش.امروز اخرین روزی بود که 4 زنگ رفتیم مدرسه...از ارشیو مهر تا الان خیلی خاطره ی مدرسه ای نوشتم..اشکم دراومد..خندیدم و خیلی چیزای دیگه..و اینم گذشت

پ.ن:ایشاا.. یه پست میزارم توش خنده دار ترین خاطره های امسال یعنی خاطره ی یولاق و سوتی های بی پایان ما جلو اقای مولایی رو تعریف میکنم.نظرارو فردا پس فردا تایید میکنم.پست تصویری بین بیکاری امتحانات گذاشته میشه.از نظراتون ممنونم.و همینجا میگم خانوم ریبوزوم لطفا ایملیلتون رو به من بدید

جمله نوشته:انسان معمولا همان چیزی میشود که تصور میکند.کوروش کبیر

خنده نوشته:یا رو پول کرایه تاکسی نداشت برگشت یه جعبه خالی داد به راننده.راننده گفت این چیه؟اونم برگشت گفت:من که پول نداشتم..هزار تا بوس برات گذاشتم!!

پسندها (1)

نظرات (2)

خاله صبا
29 اردیبهشت 93 13:19
ممنون عزیزم ، من ک لینکت کردم
سوگند ❤سپیده
پاسخ
دستتون درد نکنه
✿ مینا ✿
17 خرداد 93 17:12
خیلی جالب مینویسی سوگند جون لینکی
سوگند ❤سپیده
پاسخ
لینکیدمت