شکار لحظه ها
وبلاگ تا الان یک سال و 1 ماه و 11 روز سن داره هووووووووورا پ.ن:امروز امتحان زبان داشتیم که عالی دادم.سر یک سوال دو پهلو امروز بین یچه های کلی بحث بود ...
امتحناتـــــــــــــــــــــــــــ
سلام دیروز امتحانات شروع شد اولین امتحان دینی بود که باید بگم خوب دادم.امروز فورجه داریم واسه زبان که خدارو شکری مشکلی ندارم ...
اردیبهشت ماه
سلام دوباره با غیبت زیاد دوباره هوا خوب عالی...شکوفه هایی که ازشون یه عالمه عکس میگرفتم دارن میشن البالو ..و هر روز یه عالمه توت فرنگی میچینمو میخورمو...بوی تابستون میاد توی این دوران اتفاقات خوب و بدی افتاد... من و محدثه که شدیم یا داور کوروش کبیر.. شنبه 13 اردیبهشت زنگ تفریح مدیر و معاونو اقای حبیبی(دبر ریاضی)و خانوم ریبوزوم و خانوم نوروزی رو دعوت کردیم کیک خریدیم و تنها کارمون گذاشتن یه اهنگ سامی یوسف بود که تو اهنگش برگشت گفت حبیبی که کلاس رفت رو هوا..زنگی رو هم که ریاضی داشتیم کلا درگذاشتن کلیپ خنده دار از طرف اقای حبیبی و جک گفتن و پخش شدن ما روی زمین از شدت خنده بود. سر روز مادر که از همینجا تبریک میگن به کل مادران مهرب...
تبریک ویژه ی روز معلم
پست ویژه روز معلم... خوب این اولین سال راهنمایی بود که من نزدیک به 9-10 تا دبیر داشتم. اکثرنشون خوب بودن یعنی میشه گفت کلا خوب بودن اگه بخوایم دبیر قران و شیمی و گیر های یه عدشون رو از من فاکتور بگیریم.. به خصوص خانوم قدرتی و ریبوزوم..که از همه بیشتر دوستشون میدارم.. خانوم قدرتی با اینکه خیلی سنتیه ولی خیلی مهربونه و خانوم ریبوزوم م چون جوونه حرف مارو خوب میفهمه.خوب درس میده و من هم به بدن انسان علاقه ی زیادی دارم یعنی کلا زیست شناسی علاقه دارم 13/2/93 کلا خواستم روز معلم رو تبریک بگم با تاخیر زیاد چون اینترنت تموم شد. جمله نوشته:معلم یعنی م:محبت جاودانه ع:علم بی پایان ل:لمس عطوفت م:مهربانی و خنده و شادیـــ...
بدون عنوان
با امدنت دیگر هیچ تخته سیاهی سیاه نبود وقتی نور در دست میگرفتی و روشنایی دانش را منتشر میکردی خود را سوختی و مارا ساختی از لوح کلاس تا لوح وجود روی سپیدمان را از تو داریم. معلم عزیزم روزت مبارک تقدیم به همه ی معلم ها دنی...
وقتی من بچه بودم
عاشق این سه تا عکسم.. وقتی اون ماهیه رو دیدم رفتم نگاشون کردم خوشم اومد گفتم بزارم تو وبم از بچه گی هام اونجایی که لباسم سبزه اداره ی بابامه توی بوشهر .2 سالگی اونجا هم منم وقتی ده ماهم بود و زهرا دختر عموم که یک سال و نیم ازم بزرگتره و دلم خیلی براش تنگ شده و اونجایی که لباسم قرمزه دو سه سالم بود رفتیم عسلویه (کنار کنگان-بوشهر)و همونجایی که من وایستادم به پالایشگاش اضافه شده و همونجایی که هستم به قول بچه گی هام یه دونه چوب کبریت بزرگ گازی هست که هیچ وقتم خاموش نمیشه هههه امروز حس مطب گذاشتنم گل کرده بای بای ...