وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

این چند روزا

1392/5/14 21:44
نویسنده : سوگند ❤سپیده
236 بازدید
اشتراک گذاری

سلامی با طعم یه مهمونی چند شب پیش خونه اوا جونشون دعوت بودیم خیلی خوب بود .

منو اوا و سادات و زهرا بودیم اول افطاری خوردیمو بعد رفتیم بالا اونا رفتن کار های خودشون رو کردند ومنو اوا هم فیلم نگاه کردیم .بعدش رفتیم پشت کامپیوتر  کلی پاور پوینت قشنگ دیدیم بعدش هم رفتیم پایین و کارامل خوردیمو یکم حرف زدیم بدشم برگشتیم در کل خیلی حال داد

 

بعد اون هم  که میدونین احیا بود منم تنها تا صبح بیدار موندم اخه مامانو بابام خیلی خسته بودند اول صد بندو گوش کردم و بعدش یکم میوه و سوپ خوردم و بعدشم قران بسر بود اونم گوش دادم شد ساعت 3:30 که دیگه سحری خوردمو خوابیدم تا ساعت یه ربع دوازده الانم روزه ام و بد تر از همه اینکه ما یه هفته یعنی تا یک شنبه هفته بعد بدمینتون ندارم ای خدااااااااااااااا؟

 

دیروز بالاخره باشگاهمون باز شد خیلی خوب بود .یه شب هم خونه ساداتشون دعوت بودیم و خونه عمم هم همینطور کل فقط دعوت شدیم

خیلی خوب ولی اول اصلا دستاون بد جور گرفته بود امروزم روزه بودم

بای

 

راستی چند روز اینترنت نداشتیم شرمنده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

زهرا مامان ایلیا (شیرین تر از عسل )
16 مرداد 92 2:22
خواهش میکنم عزیزم