وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

منو این همه درس محاله..

1392/7/26 23:31
نویسنده : سوگند ❤سپیده
369 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستای خوبم.شاید دیر وقت باشه که دارم مینویسم ولی مینویسم چون که خوشم نمیاد یه حرفی بزنم و بهش عمل نکنم تازه تنوع هم میشهsmile смайлики смайлыدیکه اصلا برای اینکه هی فونت بزارم و دو ساعت دنبال شکلک و دا کننده برم نیستم و یعنی وقتشم ندارم.smile смайлики смайлы

سه شنبه زهرا اومد و خیلی خوشحال شدم بگم از اون ستایش خوشملم که روز به روز ناز تر میشه

smile смайлики смайлыو از کار های ما توی اینروزا:

شب سه شنبه رفتیم توی زمینمون که قراره یه باغ کوچولو بشه هر چی کاغذ باطله چوب موب بود جمع کردیم و یه اتیش راه انداختیمsmile смайлики смайлыبدون کمک هچ کس(چه خود کفا!!تشویق)

ولی وقتی رفتیم شام خوردیمو برگشتیم خاموش شده بود هیچی دیگه رفتیم و من فیزیکامو پاک نویس کردمو خوابیدم.فرداش که عید قربون بود.و کل خونواده هم خونه ی ما خیلی خوب بود و خوش گذشتsmile смайлики смайлыولی بگم از شبش که شدیم سه نفر و یلدا هم اون شب خونه ی ما موند.smile смайлики смайлыحالا مشکل این بود زهرا با یلدا نمیساخت یلدا هم اشکش در میومد من بدبختم وسطsmile смайлики смайлыدیگه پناه بردم به درس های عزیزم smile смайлики смайлыو اون دو تا رو با هم تنها گذاشتم و دیدم یکم بهتر شدند(خدا رو شکر!!)

شبش سینا بیچاره خیلی اذیت شد سرما خورده بود افضاحsmile смайлики смайлыمنم روی بیماری حساس و از تبم خیلی میترسم نمیتونستم بخوابم.

فردا رو گفتم زهرا که میره خونه یلداشون منم درس بخونم واسه ازمون فردا ولس نشد و اصلا نتونستم درس بخونم چون شب مهمون شام داشتیم هیچی یه ازمون دادم نور علا نور با تراز 6178!!

بعد اونم منو زهرا و سادات رفتیم استخر که اوا جون به خاطر سرما خوردگی نتونست بیادsmile смайлики смайлы

شبش هم که رفتیم خونه ی مامان بزرگمو با زهراشون خداحافظی کردم و منم شروع کردم به درس خوندن.و الانم که در خدمت شمام.خداحافظ 

جمله نوشته ها:یک شمع روشن می تواند هزاران شمع خاموش را روشن کند و ذره ای از نورش کاسته نشود

خنده نوشته ها:سال ها برای برابری بین زن ها و مرد ها تلاش کردیم و بالاخره توانستیم حق مش کردن مو رژ زدن سوراخخ کردن گوش راب ه اقایان بدهیم!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

ســــــ✘ــــاغر
27 مهر 92 19:26
ههههه!خدا نشکتت!از خنده نوشتت کلی خندیدم!
زهرا حق داره بخدا که با یلدا نسازه


اره بابا ولی دوتاشون عین همن]نیشخند]
ســــــ✘ــــاغر
27 مهر 92 19:26
خصوصی عزیزم
عشق یعنی
28 مهر 92 12:51
یعنی کلی با این خنده نوشته ات رو سفیدمون کردی واقعا همین طوره کلی حال کردم تازه به نظرم آقایون هم کار بیرون و تلاش و خستگی و زحمت و ... انداختن به گردن خانم ها
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمدرضا
29 مهر 92 14:44
سلام سوگند جون خوبی عزیزم؟
افرین به دختر وظیفه شناس معلو شد تو کارهات دقیق وبا برنامه جلو میری می دونم با این کار خوبت همیشه موفق میشی
اینکه جمعه به جمعه آپ میشی هم خیلی عالیه چون نت خیلی وقت ادمو میگیره بچسب به درسات که انشالله با بالاترین معدل قبول شی



ممنون
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمدرضا
29 مهر 92 14:47
عزیزدلم شنیدم که گفتی سینا جون مریض شده وتب کرده حالش چطوره ؟انشالله که بهتر شده فصل پاییز همیشه بیماری توش زیاده به خاطر تغییر آب وهوا وویروسهایی که تو این فصل سروکلشون پیدا میشن مواظب خودت باش با این همه درس مریض نشی خدایی ناکرده



شما هم حتما مواظب فاطمه گلی و محمد رضا باش
سینا با 3 امپول خوب شد
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمدرضا
29 مهر 92 14:49
سوگند جون ببخشید من دیر به دیر میام اخه گرفتار بچه هام فاطمه هم میره مهد کارم بیشتر شده قبل ماه محرم هم که چنتالبیاس مجلسی سفارش گرفتم باید تموم کنم خلاصه اگه دیر به دیر میام عذر می خوام


نه بابا مثلا مامان من میخواست وبلاگ سینارو بنویسه دیگه..
ناهید مامان فاطمه گلی ومحمدرضا
29 مهر 92 14:49
خصوصی دارید عزیزم
مامان ریحان
29 مهر 92 17:57
سلام
ایشالا که تو درسات موفق باشی
جمله نوشتتو دوست داشتم

قالبتم شبیه قالب قبلی ریحان نیست اگه هم خواستی اونو بذاری خیلیم خوشحال میشم چرا ناراحت بشم سپیده جون

از نظر قشنگتون ممنونم.
janan
30 مهر 92 20:36
واقعا سوگند جون برعکس شده!!!