وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

سفرنامه من

سلام به همتون از همین اول بگم که لطفا به ادامه ی مطلب برین و مطلبو کامل بخونین.ممنون بالاخره عضممو جزم کردم و شروع کردم به نوشتن اخه یه بار نوشتم  عکسام نبود.دیشب رفتم برم بنویسم رم ایدرم شکست,یه بار بدون اینکه نگاه کنم نصفشو نوشتم دیدم همش به زبان انگیلیسه و خلاصه نا امید شدم  تا الان   پسر خاله ی بابامشون از تهران اومده بودن خونه ی ما اخه یکی از فامیل های دورشون فوت کرده بود روز سوم که میخواستن ستن برن عموم گفت(پسر خاله بابام):شما هم با ما بیاید گیلان ما اونجا خونه داریم و بابام هم قبول کرد   به دلیل مدرسه من که از شهریور شروع میشه و ماه رمضون هم بودو من مسابقات داشتم نمیتونستیم یه مسا...
28 مرداد 1392

بدون عنوان

نمیدونم چی شده حس مطلب نویسی از ذهنم پریده یا سفرنامه خیلی خیلی زیاده یا من حال ندارم   اخه چرررررررررررررررررا؟       دیگه کسی هم نظر نمیزاره و البت حق داره چو من یکم تنبل شدمو نبودم خیلی ها هم رفتن,ولی مامانا شما چرا؟شما چرا نظر نمیزارین بای ...
27 مرداد 1392

این چند روزا

سلامی با طعم یه مهمونی چند شب پیش خونه اوا جونشون دعوت بودیم خیلی خوب بود . منو اوا و سادات و زهرا بودیم اول افطاری خوردیمو بعد رفتیم بالا اونا رفتن کار های خودشون رو کردند ومنو اوا هم فیلم نگاه کردیم .بعدش رفتیم پشت کامپیوتر  کلی پاور پوینت قشنگ دیدیم بعدش هم رفتیم پایین و کارامل خوردیمو یکم حرف زدیم بدشم برگشتیم در کل خیلی حال داد   بعد اون هم  که میدونین احیا بود منم تنها تا صبح بیدار موندم اخه مامانو بابام خیلی خسته بودند اول صد بندو گوش کردم و بعدش یکم میوه و سوپ خوردم و بعدشم قران بسر بود اونم گوش دادم شد ساعت 3:30 که دیگه سحری خوردمو خوابیدم تا ساعت یه ربع دوازده الانم روزه ام و بد تر از همه اینکه ما یه هفت...
14 مرداد 1392