وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات یه دخمل 13 ساله

یه داستان خعلی قشنگ (حتما بخونین)

سلام اینم یه داستان قشنگ: صبح پاشدی دست و صورتتو شستی منتظرت بودم ولی نگاهم نکردی گفتم سرت شلوغه یه صبحونه خوردی ودلی از عذا هم در اوردی و رفتی بیرون بازم گفتم کار داری موندمم منتظرت اومدی یه دوش گرفتی و رفتی پشت کامپیوتر و فکر کردم حتما کار داری که نمیتونی بیای پیشم  شب شد نشستی پای تلوزیون تو برنامه های تلویزیون رو خیلی دوست داری و وقتی میبینیشون لذ ت میبری منم از خوشحل بودن تو خوشحالم  اخر شب رفتی به همه شب بخیر گفتی وطرفم نیومدی منتظرت بودم که یه دعایی بکنی ولی رفتتی خوابیدی و من ناراحت نشدم تو امروز اصلا به من توجهی نکردی ولی من هنوزم دوست دارم و هواسم بهت هست دوست دار تو:خدا پ.ن:یعنی تا الان فکر...
8 مرداد 1392

اولین روز مرداد و مسابقات دوستانه

سلامی با خستگی برگشتن از مسابقات .پریشب قرار شد که یه مسابقات دوستانه بین ما و تهران و مازندران و شاهرود برای امادگی بچه ها بشه یاسمین هم بالاخره قبول کرد که بیاد شب تئاتر بود ولی اصلا جالب نبود   امروز صبح یکم دیر پاشدم در عرض بیست دقیقه :پاشدم,موهامو شونه کردم, صبحونه خوردم,وسایلمو جمع کردم و لباسامم پوشیدم به قول تپل کارام مثل حرف زدنم سریعه بعدش رفتم اونجا منو پزیا و فرانک و تپل اومده بودیم کم کم بقیه هم رسیدن ولی خبری از یاسمین نبود که دیگه زنگ زدم گفتم یاسی کجایی ؟ مامانش گفت مگه کجا قرار بود بره؟ مثل اینکه خانوم یادش رفته بگه و بعدش گفتم لطفا بیدارش کنید ما امروز مسابقه داریم و بگین بیاد بعد گفت روزس بزار الان ...
1 مرداد 1392

یه شب توپ

سلام به همتون از اینجا بگم که همشو بخونین دیشب عالی .خوب و باحال و بد بود اول که افطاری خوردیم بعدش رفتیم پشت کامپیوتر و کلی اهنگ گوش دادیم دیدیم اینقد بچه ها اذیتمون میکنن که نگو بعدش دیگه گفتیم برین پشت بام خیلی حال داد  یکم اونجا بودیم و بچه هارو از بالا نگاه میکردیم که گفتیم بریم تو اتاق من درو قفل میکنیم رفتیمو بعدشم درو قفل کردیم کلیدم دست سادات بد گذاشت رو تخت رفتیم پشت لب تاپو با وب کم عکس گرفتیم در اخر که میخواستیم بیایم پایین کلی نیست و درم قفل هیچ در دیگه ای هم نیست منو اوا هی دنبال کلید میگشتیم کل تختو ریختیم پایین تختو کشیدیم این ور رو تختی رو دراوردیم حتی با اهن ربا کل فرشو گشتیم بعد همدیگه رو بغ...
28 تير 1392

یه روز خوب

سلام به همتون امروز روز خیلی خوبی بود رفتم خونه دختر داییم استخر بهاره رو اب کرده بودن منو فاطمه هم مسابقه گذاشتیم دوتا ظرف هم اندازه اوردیمو گفت باید با دهن ابشون کنیم مرحله بعدی هم با دست بود بعدش کلی اب بازی کردیم و یه یادی از گذشته ها هم کردیم                                         یه مسابقه دیگه هم این بود که من زیر اب یه چی میخوندم که اون 4 فرصت داشت که حدس بزنه و من 5-3 ازش بردم  از اونجاییی که سحر نخورده بودم کله گنجشکی گرفتم و رفتیم باهم یه دسر خوشمزه درست کردیم            &nbs...
26 تير 1392