یه داستان خعلی قشنگ (حتما بخونین)
سلام اینم یه داستان قشنگ: صبح پاشدی دست و صورتتو شستی منتظرت بودم ولی نگاهم نکردی گفتم سرت شلوغه یه صبحونه خوردی ودلی از عذا هم در اوردی و رفتی بیرون بازم گفتم کار داری موندمم منتظرت اومدی یه دوش گرفتی و رفتی پشت کامپیوتر و فکر کردم حتما کار داری که نمیتونی بیای پیشم شب شد نشستی پای تلوزیون تو برنامه های تلویزیون رو خیلی دوست داری و وقتی میبینیشون لذ ت میبری منم از خوشحل بودن تو خوشحالم اخر شب رفتی به همه شب بخیر گفتی وطرفم نیومدی منتظرت بودم که یه دعایی بکنی ولی رفتتی خوابیدی و من ناراحت نشدم تو امروز اصلا به من توجهی نکردی ولی من هنوزم دوست دارم و هواسم بهت هست دوست دار تو:خدا پ.ن:یعنی تا الان فکر...